آترینا عشق زندگی ماآترینا عشق زندگی ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

لحظه های شیرین با تو

دو رقمی شدن ماهگرد آترینا خانوم

سلام دختر شیطونم ده ماهگیت مبارک جیگر مامان جان انقد بلا شدی که میخوای از دیوار راست هم بالا بری ماشاالله   هزاره ماشالا همه کارات از هم سنای خودت جلوتره فک کنم تا 2،3 هفته دیگه راه بیفتی آخه چند قدم تاتی میکنیو میای تو بغلم مامانی نمیدونی چه حالی میده که با ذوق میپری تو بغلم، مدتی میشه که دستتو به دیوار، مبلو میزوهر چیزی می‌گیری و راه میری وقتی صبح بیدار میشی تا دو ساعت انقد راه میری که من خسته میشم،خلاصه یه شیطونی هستی که نگو هر کی میبینتت میگه عین پسراس البته شما زدی رو دست هر چی پسره ،فقط از خدا میخوام بعضی موقعها که من نمیتونم جلوی آسیب رسوندن به خودتو بگیرم حفظت کنه آخه یههو سرتو میکوبی که نمیشه جلوشو گرفت خلاصه شیطون بلایی ش...
1 اسفند 1392

یه اتفاق مهم

سلام خوشگل خانوم یادم رفت تو پست قبلی بنویسم یه چند روزی تو سنه 8 ماه و یک هفته. خیلی بی حالو حوصله بودی تا اینکه یه روز صبح اومدم بهت آب بدم دیدم یه صدایی داد دهنتو نگاه کردم دیدم دو تا مروارید کوچولو تو لثه پایینت جوونه زده اول باورم نشد دست کشیدم دیدم دندونه خیلی خوشحال شدم زنگ زدم به بابا اونم خیلی خوشحال شد به مامانم هم زنگیدم اونم گفت بیا اینجا آش دندونی میپزم رفتیم خونه مامانی دیدم مامانم مامانجون اینا خاله سمیه و فاطمه رو گفته خلاصه آش دندونی خوشمزه مامانیو خوردیم و همه زحمت کشیدن شرمنده کردن به شما کادو دادن چند روز بعد هم مامان بابایی هم اومد خونمون به شما کادو داد که از اینجا از همشون تشکر میکنم.وحالا دندونات بلندتر شده و صورتت با...
2 بهمن 1392

پیشرفت های این چند روزه

سلام عزیزم از گذاشتن پست قبلی چند روز میگذره که توی این چند روز خیلی  پیشرفت کردی دلم نیومد ننویسم از هفت ماهگی چهار دستو پا میشدی ولی فقط خودتو تکون میدادیو حرکت نمیکردی ولی از دو سه روز پیش چهاردست وپا میریو مبلو میز و آدمو یا هر چیزی جلوت باشه میگیریو پا میشی اولین بار دیشب بود ترسیدم خودم نشوندمت ولی دیدم باز پا میشی ولی اگه در بدست آوردن چیزی عجله داشته باشی تندتند سینه خیز میری  عسلم انگار همین دیروز بود که نمیتونستی سرتو تکون بدی عمر آدمه دیگه مثل برقو باد میگذره جیگر مامان . قربونت برم عزیزم  تا بعد  میبوسمت.
30 آذر 1392

دختر بامزه 8 ماهه ی من

سلام شیرین ترین دختر دنیا,اول از همه ببخشید که گذاشتن این پست با تاخیره چون شما سرما خورده بودی و خیلی بی حوصله بودیو تا یه لحظه میذاشتمت زمین گریه میکردی شب تا صبح هم انقد سرفه میکردی که آخر هر چی شیر خورده بودی برمیگردوندی حالا بگذریم خدا رو شکر فعلا حالت خوبه ولی بغلی شدیو همش میخوای بغل باشی دیگه از دست دردو کمر درد خسته شدم ولی با یه خنده شما همه ی دردامو فراموش میکنم حالا بریم سراغ شیرین کاریات که دل همه رو برده کم کم سعی میکنی چهار دستو پا بریو دستتو بگیری بلند شدی که یه بار دستتو به میز گرفتی بلند شدی خوشت اومد رفتی باز بلند شی که دستت لیز خوردو افتادی اما تو همچنان سعی میکنی دیگه تو روروئک سرعتی میری سینه خیزت حرفه ای شده و یه دو هف...
26 آذر 1392

7ماهه شدن گلم

سلام عزیز مامان اول از همه ٧ ماهگیت مبارک.دوم اینکه ٩ آبان ششمین سالگرد ازدواج منو بابایی و اولین سالگردی بود که شما هم در کنار بودی و یه جشن سه نفره گرفتیمو کیک خوردیم حالا میخوام از پیشرفتایی که کردی بگم از ٦ ماهگی تلاش میکردی که سینه خیز بری ولی بلد نبودیو فقط پاتو فشار میدادی و از دستت استفاده نمیکردی ولی بعد از چند روز یاد گرفتی وانقد زود پیشرفت کردی که باورم نمیشه تا میزارمت زمیت سریع دمر میشیو با سرعت به سمت هدفت حمله ور میشی که باید ٢٤ ساعت مراقبت باشم چون برای بدست آوردن چیزی که میخوای از جون مایه میزاریو چند باری سرتو محکم به اینور اونور کوبیدی که واقعا واسه من ناراحت کنندس به همین خاطر همه ی وقتمو با شمام. راست...
18 آبان 1392

فرشته ی من نیم سالگیت مبارک

سلام نفس مامان میدونم یه کم دیر اومدم تا پست جدیدتو بزارم  شما خیلی خیلی شیطون شدی و از طرف دیگه 19 مهر بلیط مشهد داشتیم و خیلی کارا از جمله واکسن شما هم بود. من و بابایی یه سه سالی میشد مشهد نرفته بودیم  و خیلی دوست داشتیم با شما بریم تا اینکه بابایی اسممونو واسه بانک داد و ما تو قرعه کشی  اسممون در اومد که خیلی خوشحال شدیم.17 مهر رفتیم بهداشت قدت 67 و وزنت 8650 بود و گفت خوبه و گفت که غذای کمکی شروع کنم البته من چند روز زود تر شروع کردم  اما شما اصلا علاقه ای به فرنی و حریره نداری و من واقعا نمیدونم چیکار کنم حتی کره ونبات هم میزنم اما یه قاشق بیشتر نمیخوری و چند روزه سوپ شروع کردم که اونم دوس نداری خدا ک...
26 مهر 1392

پنج ماهگی دخملی

سلام نفس مامان این ماه خیلی تغییر کردی خوابت خیلی کم شده و خیلی شیطون شدی از دو طرف غلت میزنیو اگه چیزی رو بخوای بالاخره با تقلای زیاد بدستش میاری.١٠ دقیقه که تنهات میزارم میام میبینم ٣٦٠ درجه چرخیدیو یه متر اونورتر رفتی .شصت خوردنت همچنان ادامه داره اما بیشتر موقع خواب میخوری.خیلی دوست داشتنی شدی خاله و ستایشو مامانی منو مامانی بابا  سمیه و باباجی یه روز که نمیبیننت میگن دلمون تنگ شده بیار ببینیمش.بابایی که از سر کار میاد کلی براش جیغ میزنیو ذوق میکنیو دست و پاتو با شدت تکون میدی تا بغلت کنه شما هم از ذوق همه صورتشو میکنی.٥ ماه از با تو بودن میگذره و انقد زندگیو برا منو بابایی شیرین کردی که منو بابایی هر روز خدا رو شکر  ...
17 شهريور 1392